بازتاب صلح و آشتی در نزد مولانا
اساس مکتب صوفیه بر شناخت خدا و عبادت او استوار است و کمال دین بر کمال محبت. (رازی، 1352، ص153) عین القضاه همدانی میگوید: «به خدا رسیدن فرض است و لابد هرچه به واسطه آن به خدا رسند، فرض باشدبه نزدیک سالکان. عشق بنده را به خدا رساند، پس از عشق از بهر این فرض راه آمد.» (همدانی، 1341،ص37)
انسان در ذات خود نیازمند پرستش حق است. بنیان فطرت او برین نهاده شده تا کسی را دوست بدارد و متقابلا دوستش بدارند. در قرآن به این موضوع بارها اشاره شده است و در احادیث هم ـ بخصوص احادیث مورد استناد صوفیه ـ شناخت خدا با پیوندی عاشقانه همراه بوده است. خداوند گنجی پنهان بود، او دوست داشت که شناخته شود. پس انسان را آفرید تا او را بشناسد و او را دوست داشته باشد. «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله.» (آل عمران 3|31) و یا: « کنت کنزا مخفیا فاحییت ان اعرف فخلقت الخق لکی اعرف.»
به این ترتیب می بینیم که اساس طریقهعرفان ، عشق ورزیدنبه حق است و جلب محبت او. این روش صوفیهکه با نوعی اشراق توأم است، همواره تأویلات و توجیهات ذوقی بیشمری را بوجود آورده است.
یکی از این نستوه مردان گستره ادبیات، دانش وخرد انسانی که در سده هفتم هجری میزیسته، مولانا جلال الدین محمد بلخی شاعر آزاده، عارف وارسته و متصوف بزرگ بوده است. او که در دوره شب اندود استبداد قرون وسطایی زندگی میکرد، با ایجاد ناب ترین آثار ادبی از جمله «مثنوی معنوی» در واقع از جمله آن کسانی است که در ادبیات فارسی ابتکار کرده اند.
در مثنوي و اساساً در شعر و انديشة مولانا تعاليم بلند اسلامي، آيات آسماني قرآن، احاديث و روايات درخشان منسوب به پيغامبر اکرم (ص) و سخنان زرين بزرگان دين به گونه اي ممتاز و بديع درج و جذب شده است و بدون ترديد هيچ کتابي درقلمرو زبان دری از اين حيث به پاي آن نميرسد. و دیوان شمس تبریزی در ادبیات غنایی ما یکی از آثار بی بدیل شمرده میشود.
زبان شعر مولانا زبان دل است، دلي بي قرار وسوخته در آتش عشق که به ويژه در غزليات شمس لحني آسماني و برتر بخود گرفته است. موسيقي کلام و آهنگ و درخشنده گي و زيبنده گي درشعر مولوي بي مانند و منحصر است. اين انحصار به دليل طبيعت کار در غزليات شمس بيشتر از مثنوي، خود را نشان داده است. به جاي آن، در مثنوي استواري لفظ و همنشيني مفهوم وانديشه از غزليات بيشتر است.
دنيايي که مولوي با اين بيان استوار و متعالي در مثنوي آفريده است، پهنه اي است که در آن انسان در مصاف با بديها و تباهيها و نادانيها و از آن بالاتر، در مصاف با خويشتن سرفراز و پيروز از کار در مي آيد و زماني که اقليم هستي را درنورديد و به گوهر انساني خويش دست يافت، خود را همچون يک جهان پهلوان که براي دفاع از حيثيت و شرف و ناموس ابناي وطن خود جنگيده است، پيروز و سرفراز احســـاس ميکنـــد و شايستگي عنــوان «کامل» را بدست مي آورد. (گلپینارلی، 1384، ص 76)
یکی از مباحث جالب در آثار مولانا اندیشه صلح کل و عدم خشونت است که از نظریات وحدت وجودی و اعتقاد به یگانگی گوهر هستی در اندیشه او مایه میگیرد. این اندیشه مولاناو باور به یگانگی گوهر هستی یکی از مثبت ترین عناصر جهانبینی این شاعر عارف است. بشر دوستی و اعتقاد به «صلح یکرنگ» از آرمانهای دیرینه انسانی است که همیشه در مقابل عصبه ی مذهبی و تعصب قومی و شعوبیت قرار داشته و انسان را از زواویه انسان بودنش میدیده و جهان را گاهواره یک خانواده واحد بشری می انگاشته. این اندیشه روشن که در دوران ما هنوز آرمانی است، در دوران مولانا تنها پنداری بود دور و تابناک در جهانی غرقه در تاریکی ها و تیره گیها.
قبول وحدت وجود مقدمه منطقی قبول فلسفه عشق است. گوهر هستی که خود زیبا و سرشار از شوق و محبت است، میبایست مظهری برای تجلی بیابد و آن مظهر نیز ، چنانکه گفتیم انسان است نه فرشته.سیاله ای که میان انسانهای میرنده و سپری و آن وجود کامل و اصیل و ابدی است، سیاله عشق است. جاذبه ای که بین همه ذرات است، گردش سپهر، زندگی حیوانات و گیاه ها و همه و همه از عشق زاییده شده است . این رازی است که نمیتوان بر سر کوی و بازار برملا ساخت، زیرا مغز های قشری آنرا درک نمی کنند. در ورای این واقعیت ، واقعیت دیگری نیست و در درون این واقعیت همه حالات متنوع وجود، همه رنگها و آهنگها، همه عقاید، همه ملل و نحل، همه فرازها و نشیب های زندگی یکی است. کسی که بر این آستان رسید، از تعصب عاری و مهر و عشقش همه را فرا میگیردو جز نظر شوق و نگاه خوش بین و زیبا پسند به جهان نمی اندازد. (طبری، 1342، ص 553)
به نظر میرسد که اندیشه « خشونت پرهیزی» به درازای «خشونت» تاریخ دارد. شاید قدیمی ترین این ریشه ها را در سخنان لائوتسه ـ حکیم بزرگ چین باستان جست. او که به فلسه تائویزم باور داشت به سه گنج «نیکی، امساک و عدم جاه طلبی» همواره گوهر «عشق» را افزود. او ضمن باور به عدم خشونت معتقد بود که برای دستیابی به تائو باید طبیعت و همه انسانها را دوست داشت. او میگفت: «آنکه با تائو است، به جنگ نمی گراید.» و یا « « مقدس همیشه بصورتی از جنگ اجتناب میکند که کس نتواند با او به ستیز پردازد.» به این ترتیب این حکیم چینی را میتوان در قطار سیدارتا بودا، و مسیح (ع) از پیشگامان آیین عدم خشونت برشمرد. سیدارتا بودا این شاهزاده اسرارآمیز و مسافر طریق روشنایی ـ سیر اندیشه خود را بر بنیاد شناخت حقیقت رنج و رهایی از آن و اندیشه عدم خشونت استوار کرده بود. او عدم خشونت را والاترین فضیلتها و کینه را حاد ترین تب ها میدانست، تبی که تنها با عشق فرو می نشیند.
شواهد دیگر بر تفکر صلح یا مفهوم «عشق به هستی» را میتوان در آثار بهگود گیتا، سخنان زردشت، حکیم سقراط، تعالیم مسیح (ع) و خصوصا قرن ـ این کتاب آسمانی میتوان یافت.
در تاریخ معاصر بزرگوارانی چون: مهاتما گاندی، لیو تولستوی، مارتین لوترکینگ، دزموند توتوـ برنده جایزه صلح نوبل، و نیلسون ماندیلا را نام برد.
یک مطالعه گذرا در افکار و آثار همه کسانی که بطور نظری و عملی سردمدار اندیشه صلح و عدم خشونت بوده اند، نشان میدهد که اکثریت آنان ضمن ژرف اندیشی در هستی و تدبر در طبیعت جهان در دو محور اصلی اندیشه دارای اشتراک منظر هستند:
- ـ تبیین جهان بر اساس دیالوگ عاشقی و معشوقی و باور به مفهومی ساری و جاری در هستی بنام عشق.
- ـ باور به یکپارچگی بشریت، اتحاد و ائتلاف نهایی بشریت با ذات معشوق یا اعتقاد به روح کل جهان واینکه در هر انسان جزئی از این روح کلی وجود دارد و این روح کلی طالب وحدت با هر چیزی است که به لحاظ جوهری به او نزدیک است و این هدف در عشق تحقق می یابد. این سخنان در قیقت همان فلسفه وحدت الوجودی صوفیانی مثل مولانا جلال الدین محمد بلخی است که در آثار آنها به گستردگی و زیبایی خاص انعکاس یافته است.
عشق ستون فقرات اندیشه مولانا و ترجیع بند آثار نظم و نثر اوست. شاید در ادبیات فارسی دری هیچکس به فصاحت و شورانگیزی مولانا از عشق سخن نگفته باشد.او در آثارش حتی دست رد بر سینه عشق زمینی هم نمی نهد و اینگونه عشق را نیز مقدمه عشق حقیقی میداند:
در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریایی است قعرش ناپدید
مولانا گاهی حس میکند که همچنان تشنه است و بناء از عشق میگوید:
عشق جوشد بحر را مانند دیگ عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشق بشکافد بلک را صد شگاف عشق لرزاند زمین را از گزاف
شرح عشق ار من بگویم بردوام صد قیامت بگذرد وان ناتمام
زانکه تاریخ قیامت را حد است حد کجا آنجا که وصف ایزد است(مثنوی، ص842)
از نگاه مولانا عشق در مرحله نخست در تقابل با خودخواهی و خود شیفتگی است. عشق چه این جهانی و چه آن جهانی ضد خودمحوری و تکبر است. از دید مولانا ، کسب و دستاورد دین «عشق» است و این نکته مهم و کلیدی است.:
کسب دین عشق است و جذب اندرون قابلیت نور حق را ای حرون (مثنوی، ص284)
به بیان دیگر او میگوید، گوهر دین دستاوردی دارد، آن عشق است و همان است که قابلیت جذب نور را در روح انسان ایجاد میکند. از طرفی نیروی عشق ، نیروی دو سویه است: هم در عاشق حضور دارد و هم در معشوق. معشوقیت معشوق نیز مرهون وجود عاشق است. (جهانبگلو، 1378، ص134)
بعلاوه با حلول واقعه عشق و خیمه زدن او در ضمیر سالک او از همه مذهب ها جدا میگرددو لاجرم از کفر و ایمان نیز برتری می یابد، به مثابه مستی که از موضوع تکلیف خارج است:
زانکه عــــاشق در دم نقــد است مست لاجرم از کفــــر و ایمـــــــان برتر است
کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست کوست مغز و کفر و دین اوراست پوست
(مثنوی، ص6939)
ویا به گفته حافظ:
جنگ هفتاد و دئ ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت همه افسانه زدند
روشن است که این اندیشه چگونه از دایره تنگ مرزبندی های بشری فاصله میگیرد و همه هستی را در گرداب یک عشق کلی مینگرد:
دور گردون را ز موج عشق دان گر نبودی عشق، بفسردی جهان
کی جمادی محو گشتی در نبات کی فدای روح گشتی نامیات؟ (مثنوی ص 893)
مولانا در بیانی والاتر ، محبت و عشق را «ووصف حق» می انگارد:
پس محبت وصف حق دان عشق نیز خوف نبود وصف یزدان ای عزیز مثنوی، ص817)
و نهایتا همین عشق در جذبه ها و جلوه هایی نهایی بحث را می برد، به گفتگوی جاری خاتمه میدهد و ما را در حیرتی پهناور فرو می برد:
عشق برد بحث را ای جان و بس کو ز گفت و گو شود فریاد رس
حیرتی آید ز عشق ن نطق را زهره نبود تا کند او ماجرا (مثنوی ، ص68)
همانگونه که نیکلسون هم اشاره مینماید، مولانا هیچ تمایزی بین عارف و عاشق نمیگذارد. در نزد او معرفت و عشق از یکدیگر جدایی ناپذیر و دو روی یک واقعیت اند:
این محبت نیز نتیجه دانش است کی گزافه بر چنین تختی نشست؟ (مثنوی، ص 241)
بنابرین خود عشق معرفت و دانش است. دانش ناقص قادر نیست عشق الهی را پدید می آرد:
دانش ناقص کجا این عشق زاد عشق زاید ناقص اما بر جماد (مثنوی، ص 241)
مولانا سخت طرفدار نظریه اتحاد و یگانگیهستی در پرتو عشق و یگانگی انسانهاست، به باور او عشق مرز های جدایی را ویران میکند و نیروی متحد کننده حقیقی است. مذهب عشق هیچ تفاوتی میان هفتاد و دو ملت را نمی شناسد و پرتو عشق مانند تابش آفتاب که از روزن بر همه ذرات رقصان میتابد ـ همه ذرات هستی را اتحاد می بخشد:
آفرین بر عشــــق کل استــــــاد صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در رهگذر یک سبو شان کرد دست کوزه گر (مثنوی،ص333)
او با تأسی به باور های عرفا که مبتنی بر احادیث قدسی است و یا تأثیر پذیرفته از اندیشه افلاتون که معتقد بود ارواح قبل از تعلق به ابدان، وجود و اتحاد داشته اند، به یک اتحاد «ماجری » معتقد است:
ما همـــه اجـــــزای آدم بـــوده ایم در بهشت آن لحن ها بشنوده ایم
گر چه بر ما رخت آب و گل شکی یاد مـــــان آیـــــد از آنها اندکی(مثنوی،ص584)
یا:
یک گهــر بودیـــم همچـــون آفتاب بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چــون سایه های کنگره
کنگره ویـــــران کنید از منجنیق تا رود فــــرق از میان آن فریق (مثنوی،ص34)
و یا:
همچو ان یک نور خورشید سما صد بود نسبت به صحن خانه ها
لیک یک باشـــــدهمه انوار شان چونکه برگیری تو دیوار از میان
به این ترتیب مولانا در بنیاد اندیشه دعوت کننده آدمیان به جهان صلح و یکرنگی است. در خطوط اصلی اندیشه او هر چند «موضوعیت» انسان به نفع «مظهریت» او کنار می نشیند، اما او هماهنگ بانیان و مروجان اندیشه صلح و عدم خشونت به لزوم تفاهم و یگانگی انسانی انگشت تأکید می نهد و گاهی حتی پرشورتر از سایرین بر قلمرو عشق و حقیقت معنوی دعوت مینماید.
این نکته مهم است که او ریشه های جنگ را در درون انسان میجوید و انگیزه های روانی و ژرف آنرا بیرون میکشد و نهایتا مخاطبان خود را به جهانی که آن را «جهان صلح یک رنگ»مینامد؛ دعوت میکند:
هست احوالــم خــــلاف یکــــدگر هر یکی با هــم مخـــالف در اثـــر
چونکه هر دم راه خود را میزنم با دگر کس ســـازگاری چون کنم؟
موج لشکر هــــای احوالــم ببین هر یکی با دیگری در جنگ و کین
مینگر در خود چنین جنگ گران پس چه مشغولی به جنگ دیگران؟
یا مگر زین جنگ حقت واخرد در جهــان صلــــح یک رنگت برد (مثنوی، ص817)
شاید بتوان گفت مولانا مرشد و مصلحی برای تمام فصول و زمانه هاست و رسالت خود را نجات بشریت در همه عصرها و نسلها تلقی میکند. او با موشگافی های روان شناختی، ژرف ساختهای تخاصم، دشمنی، ستیز و خشونت را میان انسانها از کار می افکند. شاید هم از همین روست که در جهان بحران زده ما، حتی در غربی ترین سرزمین های این سیار ، امروز نام مولانا بیش از هر زمان بلند است. زیرا، انسان افسرده، انسان قربانی خشونت و انسان سرگشته امروز عرفان او را و آموزه های او را حوزه امن می یابد که میتوان حتی در آستانه آن لحظاتی را به دور از هیاهوی زندگی ماشینی به آرامش سپری ساخت و در اقلیم رازناک آن که چیزی جز آهنگ صلح و دوستی از آن شنیده نمی شود، بدون اضطراب وارد شد.
منابع و مآخذ:
1ـ قرآن کریم.
2ـ جهانبگلو، رامین (1378 ) اندیشه عدم خشونت. ترجمه محمدرضا پارسایار، تهران: نشر نی.
3ـ چتیک، ویلیام. (1382). راه عرفانی عشق. ترجمه شهاب الدین عباسی، اهران ، نشر پیکان.
4 ـ رازی، شیخ نجم الدین. ( 1352). مرصاد العباد.
5ـ شیمل، ماری، (1370). شکوه شمس. ترجمه حسن لاهوتی، تهران: نشر علمی و فرهنگی.
6ـ طبری، احسان. ( 13) . برخی بررسی ها در باره جهانبینی ها و جنبشهای اجتماعی در ایران.
7ـ گلپینارلی، عبدالباقی، (1384) مولانا جلال الدین. ترجمه توفیق سبحانی، پژوهشگاه علوم انسانی.
8ـ مولانا، جلال الدین محمد. ( ) مثنوی معنوی، چاپ هرمس.
9ـ همدانی، عین القضاه. (1341). تمهیدات. به تصحیح عفیف عسیران، تهران،



